تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

تعطیلات بهمن 93

امسال 22 بهمن ماه چهارشنبه افتاده بود و ما هم تصمیم داشتیم یک سفر کوتاه به خمین داشته باشیم اما از آنجایی که بابا درگیر فروختن ماشین قبلیمون و خرید ماشین جدید بود بنابراین نتونستیم به سفر بریم روز سه شنبه بابا مهدی ماشین جدید رو سند زد و برای اینکه به ما  شیرینی ماشین رو بده سه  شنبه شب به رستوران هانی مرکزی رفتیم... وای که چقدر شلوغ بود.. کلی غذا از جمله لازانیا.. ته چین مرغ.. کوفته و خوراک مرغ سفارش دادیم... سالاد و ماست و .. هم که سلف بود خلاصه کلی بخور بخور کردیم و خوش گذروندیم...       روز چهارشنبه به علت بارندگی شدید و سرماخوردگی بچه ها از خونه بیرون نرفتیم و کلی تو خونه بچه ها بازی ک...
25 بهمن 1393
2110 41 29 ادامه مطلب

دخملی و آشپزخونه

دخملم.. برگ گلم از وقتی که دیگه تونستی چهار دست و پا بری و پات به آشپزخونه باز شد علاقه وافری به این محیط پیدا کردی.... البته تنها هیچ وقت تو آشپزخونه نمیری و هر وقت من هستم تو هم اونجایی که بیشتر اوقات یک زن هم در آشپزخانه سپری میشه نتیجه میگیریم بیشتر روز در آشپزخونه هستی و برای خودت کیف میکنی... روزی چندین و چند دفعه کشو و کابینت ها رو بیرون میریزی... سر فریزر میری... با گاز بازی میکنی و کلی با شیشه گاز سرگرمی... مدتها جلوی ماشین لباسشویی میشینی و حرکتش رو با دقت نگاه میکنی.. کلا محیطی جذاب برات به شمار میاد... گاهی اوقات هم اینقدر تو آشپز خونه شیطنت میکنی و دنبال منی که همونجا روی کاشی ها خوابت میبره  البته همه کوچولوها برای کشف دن...
17 بهمن 1393
1572 25 32 ادامه مطلب

اولین آرایشگاه

جمعه دهم بهمن ماه 93 دقیقا 13  ماه و هشت روزت بود که اولین آرایشگاه عمرت رو تجربه کردی... دخمل گلم از وقتی که به دنیا امده بودی فقط یکبار اونم روز عقیقه ات کمی از موهای اطراف گوشت برای صدقه توسط عزیز جون بابا مهدی کوتاه شد.. اما از آن به بعد دیگه دست به موهات نزدیم آخه کلا موهات کم پشت و نازکه... هیچ گیره مویی توی موهات گیر نمیکنه... و موهات نامنظم بلند شده بود که به پیشنهاد بابا مهدی به آرایشگاه بابا مهدی و علی رفتیم..... صبح ساعت یازده وقت داشتیم که کمی دیرتر رسیدیم... ابتدا لباست رو در آوردیم و روی پای بابا مهدی نشستی و عمو آرایشگر شروع به کوتاه کردن موهات کرد... هر تیکه ای از موهات که روی دستت میریخت کلی ذوق میکردی آخه بدجور عاشق ...
12 بهمن 1393
3222 25 27 ادامه مطلب

نمایشگاه کیتکس و صندلی غذا

پنجشنبه نهم بهمن ماه قصد رفتن به نمایشگاه کیتکس رو داشتیم اما به دلیل اینکه علی حال نداشت و تب داشت (اوایل بیماری آبله مرغانش بود) و هم اینکه دل خانواده بابا مهدی برای بچه ها تنگ شده بود بچه ها رو خونه مادر جونشون گذاشتیم و دو نفری به نمایشگاه رفتیم.. اما خدایی جای خالی بچه ها کاملا حس میشد.. چون نمایشگاه مخصوص بچه ها بود.. در نمایشگاه چندین صندلی غذا دیدیم که بابا مخالف خریدن صندلی غذا بود اما بالاخره راضی شد (آخه ما سر سفره غذا میخوریم و میز ناهار خوری نداریم یکی از دلایل مخالفت بابا هم همین بود که لزومی نداره صندلی غذا بخریم)  اما به اصرار من و به خاطر دلیلم بابا مهدی مهربون راضی شد و صندلی رو خرید... تبسم و علی هر دو بچه های بد غذا...
10 بهمن 1393
1356 25 23 ادامه مطلب

دخمل زمستون سیزده ماهه شد

در دومین روز از اولین ماه فصل زمستان قدم کوچولوتو به خونمون گذاشتی و آشیانه مهرمون رو گرمتر از قبل کردی... الان یک سال و یک ماه از اون روز زیبا میگذرد و دخمل سیزده ماهه مامان پر از شور و نشاط و شیطنت هست.. دخملی کارهایی میکنه که ادم براش غش میکنه... عاشق شیرین کاریها و خرابکاریهاتم... عاشق خود خود خودتم...   دخمل سیزده ماهه رو وقتی میبرم میشورم میخواد آبی که از شیر میاد و بگیره اما نمیتونه و عصبانی میشه دخمل سیزده ماهه تازه سرسری میکنه و کلی هم ذوق میکنه دخمل سیزده ماهه عاشق جمع و شلوغی هست اما از اینکه کسی بغلش کنه خوشش نمیادو شاکی میشه  و هنوز غریبی میکنه دخمل سیزده ماهه عاشق بابا مهدی هست صبح ها...
2 بهمن 1393
1661 23 16 ادامه مطلب
1